اعرابی فقیر و بوی غذا
آورده اند که اعرابی فقیر به قصد یافتن کار و بدست اوردن قوت و غذا و مخارج زندگی وارد شهر بغداد شد. در بین راه رستورانی که در ان انواع غذاها ی مختلف و متنوع به مشامش خورد و از ان خوشش امد اما پولی با خود نداشت که برود بنشیند و دستوربدهد تا غذای دلخواهش را برایش بیاورند و او تناول کند با خود گفت وارد می شوم تا ببینم چه پیش می اید، وارد رستوران شد و به محل طبخ غذا رفت،توبره ای را که به همراه داشت باز کرد، مقداری نان خشک در ان بود، نانها را با تشریفات خاص بیرون اورد و تکه تکه بر روی بخاری دیگ غذا گرفت و چون نرم می شد و بوی غذا بر می داشت انرا می خورد.
اشپز که شاهد کار اعرابی بود خوب او را با حیرت و تعجب نگاه می کرد بالاخره نان های اعرابی تمام شد ، خدا را بر این غذاهای گوارا شکر کرد و خواست از رستوران بیرون برود که اشپز جلو او سبز شد و گفت:کجا؟ اعرابی گفت می روم به کاری برسم.
آشپز از او مطالبه ی پول کرد و اعرابی هم از دادن پول خودداری نمود و گفت من چیزی از تو نخورده ام که پولی بپردازم اما نگفت پول ندارم.
مشاجره بالا گرفت دکان دارهای اطراف امدند و برای این مشاجره هر کدام نظری داشتند اما نظر هیچ کدام رضایت طرفین را فراهم نکرد در همین حال بهلول از انجا می گذشت اعرابی چشمش به بهلول افتاد و از او خواست تا بین او و اشپز قضاوت کند. بهلول ماجرا را پرسید و اعرابی دقیق انرا گفت و اشپز نیز گفته های اعرابی را تایید کرد، بهلول به اشپز گفت:
این مرد از غذاهای تو چیزی خورده یا نه؟
اشپز گفت: از غداهای ما چیزی نخورد ولی از بو و بخارهای ان استفاده کرده است.
بهلول به اشپز گفت:
خوب گوشت را باز کن و درست گوش بده، بعد سکه هایی که در جیبش داشت بیرون اورد و یکی یکی انها را به اشپز نشان داد و به زمین انداخت و انها را بر می داشت و به اشپز می گفت صدای پولها را تحویل بگیر.
اشپز اعتراض کرد و گفت این دیگر چه نوع پول دادن است؟
بهلول گفت: قضاوت من که به عدل و انصاف است این است که کسی که بخار و بوی غذا می فروشد باید در عوض صدای پول را تحویل بگیرد.
------------------------------------------------------------------------------------------
خلیفه و مگس
مجلس بر پا شد، هارون وارد گردید و در صدر مجلس در محل رفیع و بالائی نشست، لشکر و حشم و درباریان هم جمع بودند تا خلیفه لب به سخن باز کند و مثل همیشه مطالبی را بیان نمایید. ناگهان بهلول وارد شد، نگاهی به اطراف مجلس انداخت و بسوی خلیفه حرکت کرد، رفت و در صدر مجلس نشست، هارون از رفتار بهلول سخت نگران شد و تصمیم گرفت تا او را در جمع سبک کند پس نگاهی به بهلول کرد و چشمش را به جمعیت انداخت و با یک وارسی به بهلول گفت، حاضری جواب های مرا بدهی؟
بهلول در جواب گفت:اگر شرط کنی و مثل همیشه به قولت پشت پانزنی و از عمل به قولت سر باز نتابی حاضرم.
هارون گفت: اگر جواب معمای مرا خیلی سریع و فوری بگوئی یکهزار دینار زر سرخ به تو هدیه می کنم و اگر در جواب عاجز ماندی دستور می دهم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت کنند و در کوچه و بازار شهر با رسوائی بگردانند.
بهلول گفت : تو خوب می دانی که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم.
هارون گفت: ان شرط چیست؟
بهلول جواب داد: اگر توانستم جواب معمایت را بدهم باید دستور دهی مگسها مرا اذیت و ازار ندهند.
هارون لحظه ای سر بزیر انداخت و گفت: این کار غیر ممکن و محال است و مگس ها مطیع فرمان من نیستند تا به من گوش بدهند و تو را نیازارند.
بهلول گفت:پس، کسی که با این قدرت و لشکر و حشم در مقابل مگس هائی ضعیف اینچنین عاجز است انتظاری نمی توان داشت.
اهل مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر شدند،هارون در مقابل جواب بهلول از رو رفت و سخت در فکر فرو رفت،بهلول نگاهی به حاضرین کرد و نگاهی هم به چهر ی غضب الود هارون نمود، از چهره هارون فهمید که او در فکر است که به صورتی تلافی و جبران کند پس به دلجوئی هارون پرداخت و گفت:
من حاظرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم.
هارون پرسید:این چه درختی است که دوازده شاخه دارد و هر شاخه اش سی برگ دارد و یک روی هر برگش روشن و روی دیگرش تاریک است؟
بهلول سریع جواب داد:
این درخت سال و ماه و روز و شب است بدلیل اینکه هر سال دوازده ماه و هر ماه سی شبانه روز است که نصفه ان روز و نصف دیگرش شب است.
هارون گفت افرین بر تو، جوابت صحیح است و حاضرین نیز به تحسین و تشویق بهلول پرداختند.